دارم یه کتاب رمان می نویسم که گاهی بعضی از تیکه های قشنگ و تاثیر گذارشو دوست دارم باهاتون به اشتراک بزارم
تا اون روزی که شاید یه روزی یه جایی یه شکلی ..
وقتی که داستان رو متوجه شدیم خاطره هامونو با این نوشته ها زنده و تکمیل و تکمیل تر کنیم .
اگه دوسشون داشتی احساستو یه جوری به من نشون بده !
***
امروز یه متنی برای رمانم نوشتم .. راجب عشق ! :
اره شایدم راست میگن که نباید دنبال عشق بگردی وگرنه پیداش نمیکنی .. شاید هر چقدر بیشتر دنبالش بگردی بیشتر ازت دور بشه .. شایدم ربطی نداره عشق خودش راهشو پیدا میکنه حالا واسش فرقی نداره که تو توی چه حالی باشی .. دنبالش باشی یا نباشی برات مهم باشه یا نباشه بهش اعتقاد داشته باشی یا به شدت انکارش کنی .. اون کار خودشو میکنه .. شایدم باید دست از سر عشق بردارم و مثه پرنسس ها نشینم تا عشقی با اسب سفید بیاد دنبالم .. مسخرس نه ؟ توصیف کردنشم خجالت آوره .. من باید دنبال آینده و موفقیت خودم باشم عشق هم به موقعش پیدا میشه .. اصلا شاید نباید هیچ وقت دست و پا زد ..
این حرفا چیزاییه که بیشتر وقتا تو خلوتمون پیداش میشه و مارو با خودش درگیر میکنه ! حتی اون سنگدل ترین و مغرور ترین آدم قصه ها هم تو خلوتش گاهی درگیر این حرفا با خودش میشه ربطی هم به جنسیتش نداره ...
خلاصه که انگار هر چی بیشتر دست و پا بزنی بیشتری غرق میشی ! راجب همه چی صدق میکنه ! چه عاشق کسی باشی و بخوای دست و پا بزنی که عاشقش نباشی ؟ در این صورت بازم بیشتر غرقش میشی .. یا بخوای کسی عاشقت بشه ؟ هر چی دست و پا بزنی بیشتر از دستت فرار میکنه .. همین طوری شایدم اگه عاشق نباشی و بخوای دست و پا بزنی تا عشقو پیدا کنی ! در این صورت هم عشق بیشتر ازت دور میشه و در نهایت تو دیر تر اونو پیدا میکنی .. شاید کلا باید بیخیال باشی ! همین طور بی هیچ حس خاصی به کسی زندگیتو کنی .. به هیچ نشونه ای هم هیچ توجهی نشون ندی .. کی گفته نشونه ها همشون برای توعه ! شاید یه نشونه فقط داره از کنارت رد میشه میره و فقط مسیرش اون طرفیه ! مبدا و مقصد چیز دیگه ایه اصلا تو چرا راهشو صد میکنی .. عشق مثه بوم رنگ میمونه ! تو حتی اونو پرتشم کنی به یه سمت دیگه باز بر میگرده میچسبه پیش دل خودت ... پس چرا اصلا می خوای به جای بوم رنگ تو وظیفه اونو انجام بدی ؟ تو خودتو پرت کنی سمت حس ها و نشونه ها و بعد مثه لشکر شکست خورده برگردی سر خونه اولت .. بوم رنگ هم همین طور دست به سینه وایساده و تورو تماشا میکنه و از اینکه تو شیف کاری اونو به دست گرفتی نهایت لذت و استراحت رو داره میبره ..
خب پس اگه این طوره چرا انسان انقدر معنوی آفریده شده ؟ دارم از عشق زمینی صحبت میکنم عشق خدا که جای خود دارد .. برای این عشق زمینی پس این معنویت به چه دردمون میخوره ؟ چرا خدا پس درکشو بهمون داده ؟ چرا اونقدری حداقل ماورایی هستیم که میتونیم با یه چیزی به اسم حس ششم خیلی چیز هارو متوجه بشیم و درکش کنیم ؟
بوم رنگ زندگی ما چیه ؟ اون چیزی که این وسط بین تو و این همه احساسات ماورایی قرار میگیره و این جای خالی که نمیدونیم چیه و مکملش چیه رو پر کنه ؟! ...
من میدونم این چیزا الکی نیست این سوالا باید جوابی داشته باشه ..
امیدوارم به خوشی پیداش کنیم ...